کتابهای آموزشی زیادی برای نوشتن وجود دارند. هر کدام به شکلی سعی میکنند فرایند نوشتن را به نویسندههای تازهکار یاد بدهند. در ادامه توصیههای کوتاهی از کتابهای آموزشی نُه نویسنده میخوانیم که هر کدام در حوزهی کاری خود سرشناساند و صاحب سبک.
پاتریشیا هایاسمیت
از کتاب طراحی و نوشتن داستانهای معمایی
برای داشتن نیروی پیشبرندهی لازم، آن جریان منظمی که قرار است کتاب را به پایان برساند، باید صبر داشته باشی تا زمانی که جوشیدن داستان را در درونت حس کنی. این روند بهتدریج، در طول دورهی شکلگیری و طرحریزی اتفاق میافتد و نمیتوانی سریع به آن برسی، چرا که فرایندی عاطفیست؛ نوعی احساس کمال درونی، انگار یک روز با خودت بگویی: «این داستان واقعاً فوقالعادهست و نمیتوانم برای تعریفکردنش صبر کنم!» آن وقت است که باید نوشتن را آغاز کنی.
مارگریت دوراس
از کتاب نوشتن
کسی که کتاب مینویسد همیشه باید کمی جدایی از دیگران را تجربه کند. این یک نوع تنهاییست. تنهایی نویسنده است و تنهایی نوشتن. اول باید از خود پرسید سکوتی که اطرافمان را فراگرفته چیست؛ تقریباً با هر قدمی که در خانه برمیداریم، در هر لحظهی روز، در هر نوع نوری، چه نور بیرون و چه نور چراغهایی که در روز روشن کردهایم. این تنهایی واقعی جسمانی، بدل میشود به سکوت تخطیناپذیر نوشتن. هرگز در این مورد با کسی حرف نزدهام. زمانی که اولین تنهاییام را تجربه کردم، دریافتم آنچه باید انجام دهم نوشتن است. قبلش تأییدش را هم از رمون کنو گرفته بودم. تنها حکمی که رمون کنو در زندگیاش صادر کرد همین بود: «جز نوشتن کاری نکن.»
مری کار
از کتاب هنر خاطرهنویسی
موفقیت یا شکست هر مموآری صددرصد بسته به صدای نویسنده است. صداست که تجربهی نویسنده را منتقل میکند؛ آن کابل با پهنای باند بالا که با وضوحی خیرهکننده تکتک پیکسلهای تجربههای درونی و بیرونی فرد را حمل میکند. هر صدا هوشمندانه طراحی میشود تا مهارت فردی نویسنده یا شکل نگاهش به جهان را برجسته کند. یک خاطرهنویس در شروع کلنجار میرود؛ واقعیتهایی را یادداشت میکند، حکایتهایی را تعریف میکند. ممکن است برای نویسندهای صدها صفحهی تمرینیِ ناپخته لازم باشد تا شیوهی بیانی منحصر به خود و تجربههایش را پیدا کند اما وقتی پیدا شد، هم تجربههای جسمانی و هم تجربههای درونی با شفافیت بازگو میشوند و متن جریانی تکاندهنده مییابد. برای خواننده، این صدا باید از همان جملهی اول آشکار باشد.
ری بردبری
از کتاب ذن در هنر نوشتن
داشتی کار میکردی، نه؟
یا برای خودت برنامه ریختی که بعد از خواندن این متن شروع کنی؟
چهجور برنامهای؟
چیزی شبیه این: روزی هزار یا دوهزار کلمه برای بیست سال آینده. در شروع میتوانی هدفت را بگذاری هفتهای یک داستان کوتاه، یعنی سالی پنجاهودو داستان، به مدت پنج سال. لازم است انبوهی مطلب بنویسی و کنار بگذاری یا حتی بسوزانی تا در این زمینه احساس راحتی کنی. پس بهتر است همین حالا شروع کنی و کار واجب را انجام بدهی.
چون باور دارم سرانجام این کمیت است که کیفیت میآورد.
چطور؟
طرحهای بیشمار میکلآنژ، داوینچی، تینتورتو. انبوه کمّی به کارشان کیفیت داد و در ادامهی راه هر طرح تبدیل میشد به پرتره و منظرهای فوقالعاده با مهارت و زیبایی بینظیر.
یک جراح بزرگ هزاران، دهها هزار جسد و اندام و بافت را تشریح میکند و دوباره تشریح میکند، و با همین کمیت خود را برای لحظهای آماده میکند که کیفیت اهمیت پیدا میکند؛ زمانی که زیر تیغش موجودی زنده باشد.
ورزشکاری ممکن است چند هزار کیلومتر بدود تا برای دوی صد متر آماده شود.
کمیت تجربه میآورد. و تنها از تجربه است که کیفیت به وجود میآید.
ای. ام. فورستر
از کتاب جنبههای رمان
حافظه و هوش کاملاً به هم متصلاند، چون اگر چیزی را به یاد نیاوریم هرگز نمیتوانیم درکش کنیم. اگر تا زمان مرگ ملکه وجود شاه را فراموش کرده باشیم، هرگز نخواهیم فهمید چه چیزی ملکه را کشته. داستانپرداز انتظار دارد ما همه چیز را به خاطر بسپریم، و ما از او انتظار داریم هیچ چیزی را ناتمام رها نکند. هر کنش یا کلمهای باید معنا داشته باشد؛ باید موجز باشد و به دور از زیادهگویی؛ حتی اگر پیچیده هم باشد باید منسجم و بدون جزئیات بیاهمیت بماند. میتواند دشوار یا آسان باشد، شاید رازهایی در خود داشته باشد، اما نباید گمراه کند. و در حین پیش رفتن خط داستان، حافظهی خواننده همیشه همراه آن خواهد بود؛ ذهن او مدام گذشته را مرور میکند، چیزهای تازه میبیند و روابط علت و معلولی جدید کشف میکند. و در پایان (اگر داستان خوب ساخته شده باشد) نتیجه فقط مجموعهای از سرنخها و زنجیرهها نخواهد بود، بلکه چیزی خواهد بود که از حیث زیباییشناسی فشرده و یکپارچه است؛ چیزی که شاید نویسنده میتوانست همان اول بهطور مستقیم نشان دهد، اما اگر چنین میکرد دیگر آنقدر زیبا نمیشد.
ادیت وارتون
از کتاب نوشتن داستان
اصالت حقیقی نه در شیوهای تازه، بلکه در چشماندازی تازه است. این چشمانداز تازه، این دید شخصی، تنها وقتی به دست میآید که نویسنده آنقدر در چیزی که بازمینماید خیره بماند تا آن را به کلی از آنِ خود کند؛ و ذهنی که بخواهد این جوانهی پنهان را به بار بنشاند، باید بتواند آن را با گنجینهای انباشته از دانش و تجربه تغذیه کند. برای دانستن هر چیز، تنها دانستن کمی دربارهی بسیاری چیزهای دیگر کافی نیست؛ بلکه، همانطور که متیو آرنولد سالها پیش یادآور شده بود، باید در باب همان موضوعِ خاص خیلی زیاد دانست؛ خیلی بیشتر از آنچه یک روایت ناقص از آن آشکار میکند. و سؤال رودیارد کیپلینگ که میپرسد: «آنهایی که جز انگلستان چیزی نمیشناسند، چه میتوانند از انگلستان بدانند؟» را میتوان به عنوان شعار نمادین هنرمند خلاق در نظرگرفت.
جویس کرول اوتس
از کتاب طریقت نویسنده: زندگی، مهارت، هنر
نویسندهای سالخورده چه نصیحتی میتواند برای نویسندهای جوانتر داشته باشد؟ همان چیزی که شاید خودش آرزو میکرده سالها پیش کسی به او گفته باشد: دلسرد نشو! زیرچشمی به اطراف نگاه نکن و خودت را با دیگر همتاهایت مقایسه نکن! (نوشتن مسابقه نیست. هیچکس واقعاً برنده نمیشود. رضایت، در خود تلاش است؛ و بهندرت در پاداشهایی که پیرو آن خواهند آمد؛ اگر اصلاً پاداشی باشد.) و باز هم میگویم: از درونیات روی کاغذ بنویس.
یودورا ولتی
از کتاب دربارهی نوشتن
برای من، بهعنوان یک داستاننویس، کلیگویی دربارهی نوشتن همیشه دیر و به دشواری به دست میآید، و اگر عاقلانه عمل کنم باید آنها را محدود کنم به این که هر نتیجهگیریای که به آن اعتماد دارم، در نهایت به همان داستان خاص گره خورده است، بخشی از کالبد همان اثر خاص است. قابلاطمینانترین درسی که تا حالا از کار خودم گرفتهام، همین نکتهی ساده است که نوشتن هر داستان دریچهای متفاوت باز میکند و مسئلهای نو پیش میکشد؛ و هیچکدام از داستانهای قبلی کمترین ارتباط آشکاری با داستان بعدی ندارند و امیدی به کمک گرفتن از آنها نیست، حتی اگر ذهنِ نویسنده جایی برای کمک و علاقهای به دریافت آن داشته باشد. کمکی که بیرون از چارچوب داستان عرضه شود، دخالتی نابهجا خواهد بود.
دنی شاپیرو
از کتاب در حال نوشتن: خطرها و لذتهای زندگی خلاق
آن سکستون در گفتوگویی، وقتی از او پرسیدند چرا شعرهایش اینقدر سیاه و دردناکاند، گفته بود: رنج خاطرهای ژرفتر حک میکند. رنج خاطرهای ژرفتر حک میکند. به زمانی از زندگی خودتان فکر کنید که ضربهی ناگهانی سختی خوردهاید، خیانتی دیدهاید، خبری وحشتناک شنیدهاید. شاید به یاد بیاورید هوا چگونه بود، نسیم چطور میوزید، زیرسیگاری نیمهپر را یادتان باشد، خطی که روی کف چوبی افتاده بود، ژاکت بیدزدهای که به تن داشتید، یا صدای آژیری که از دوردست میآمد. بله، رنج جزئیات را در وجودمان کندهکاری میکند. با این همه، شرط میبندم شادی بزرگ هم چنین میکند. احساسات قوی، همانطور که ویرجینیا وولف گفته است، باید ردی بهجا گذارد. بنویسید، سعی کنید ساکت و آرام باشید، به سوی آن حس قوی حرکت کنید، و دوباره آن را کشف خواهید کرد.