فوریه 1986
توبیاس وولف به خانهی پدر و مادرم در آماریلو، تگزاس، زنگ میزند و پیغام میگذارد که در دورهی نویسندگی خلاق دانشگاه سیراکیوز پذیرفته شدهام. با او تماس میگیرم، کتاب بازگشت به دنیا نوشتهی او توی دستم است. و بعد، چیزی که در حافظهام با شرمساری شبیه به هجده ساعت گفتوگو به نظر میرسد، تمام نظریاتم را دربارهی «هنر» برایش شرح میدهم و فهرستی بلندبالا از چیزهایی که مانع پیشرفت هنریام بودهاند تحویلش میدهم و شاید هم (خدایا! وای!) از او میپرسم که موقع نوشتن موسیقی هم گوش میدهد یا نه. او با مهربانی و حوصله گوش میدهد و نمیگذارد حس احمق بودن بهام دست بدهد. این قسمت را خودم، همان لحظهای که گوشی را میگذارم، به عهده میگیرم.
اواسط اوت 1986
با سیصد دلار پول و یک وانت فورد مدل 1966 که یک کمپ هم عقبش دارد، به سیراکیوز میرسم. معلوم میشود که اینجا در شرق، چیزی دارند به اسم «ودیعهی اجاره». دو هفتهی بعدی را در وانت زندگی میکنم، در سالن ورزشی دانشگاه دوش میگیرم، شبها وانت را در شهر جابهجا میکنم تا به جرم بیخانمانی گیر نیفتم، مدام فکر میکنم اگر مجبور شوم به توبی یا داگ آنگر ــ استاد آیندهام در سیراکیوز ــ زنگ بزنم و پول وثیقه بخواهم، خیلی بد میشود.
یک روز قدمزنان به دانشگاه میروم. بیرون دفتر داگ میایستم و با حسرت به تابلوی اسمش خیره میشوم و با خودم فکر میکنم: «پسر، همون آدمی که رمان ترک سرزمین رو نوشته، بعضی وقتها تو همین اتاق میشینه.» تا این لحظه از زندگیام، هرگز از نزدیک نویسندهای که کتاب چاپشده داشته باشد ندیدهام. باورم نمیشود آدمهایی که کتاب مینویسند، واقعاً زندگی هم میکنند؛ میروند خرید، در محوطهی دانشگاه قدم میزنند، پشت میزی در اتاقی مشخص مینشینند. داگ میرسد و دعوتم میکند توی اتاقش. کمی گپ میزنیم، طوری که انگار همسطح همایم، انگار من هم یک نویسندهی واقعیام. ناگهان احساس میکنم واقعاً نویسندهام. دارم با آدمی حرف میزنم که عکسش در مجلهی پیپل چاپ شده. ازم دربارهی روند نوشتنم سؤال میپرسد. خب، لابد واقعاً نویسندهام.
تازه وقتی به محوطهی دانشگاه برمیگردم یادم میافتد که: وای! لعنتی! هنوز باید یک کتاب بنویسم.
اواخر اوت 1986
بعد از جلسهی آشنایی با دوره، همه میرویم برای رقص. بعدش، من و توبی به این نتیجه میرسیم که هر دو آنقدر مستیم که هیچکداممان نباید پشت فرمان بنشیند؛ پشت فرمان ماشینی که جفتمان مطمئنیم مال توبی است، البته اگر پلیوری روی صندلی عقبش باشد. هست! پیاده راه میافتیم سمت خانه، میزنیم زیر آواز، احتمالاً آهنگ «ناامیدانه امید دارم». در آشپزخانهاش، مرغی میخوریم که همسرش کاترین بهخاطر کاری بسیار مهم در فردا آماده کرده، کاری که برای پختن چیز دیگری وقت نخواهد ماند.
خوشحال از اینکه دوست صمیمی جدیدی پیدا کردهام از خانه بیرون میآیم.
روز بعد
بیدار میشوم، از صمیمت بیشازاندازهام شرمندهام و به خودم قول میدهم از این به بعد فاصلهای محترمانه بین خودم و پرفسور وولف ــ و یخچالش ــ نگه دارم.
باقی ترم همین کار را میکنم.
شروع کلاسها
نسخهای از رمان ترک سرزمین را روی میز تحریرم میگذارم تا اگر کسی گذرش به اتاقم افتاد و پرسید چرا این کتاب آنجاست، بیاعتنا بگویم: «آه، نویسندهش استادمه. گاهی میرم دفترش و یهکمی دربارهی کارم باهاش حرف میزنم.»
بعد هم طوری خمیازه بکشم که انگار هیچ اهمیتی برایم ندارد.
سپتامبرـ اکتبر 1986
با نویسندهای زیبا و یکی از همدورهایهایم به اسم پائولا ردیک، که یک سال از من جلوتر است، آشنا میشوم. همهچیز سریع پیش میرود. ظرف سه هفته نامزد میکنیم، رکوردی در دورهی نویسندگی خلاق سیراکیوز که گمان میکنم هنوز پابرجاست. توبی پائولا را به ناهار دعوت میکند، میپرسد آیا از این تصمیم مطمئن است یا نه، به این معنا که شاید بد نباشد کمی بیشتر فکر کند.
اواخر همان ترم
در مهمانی، به توبی اطلاع میدهم که دیگر آن مزخرفات طنز و مسخرهای را که با آنها وارد دوره شدم ــ همانها که باعث شد اصلاً پذیرفته شوم ــ نمینویسم. حالا جدیتر مینویسم، واقعگرایانهتر، هیچچیز ساختگی یا مسخرهای در کار نیست، همهچیز مستقیم از زندگی است؛ بیهیچ اغراق یا شوخیای. «نوشتن واقعی.»
توبی نگران بهنظر میرسد اما زود خودش را جمعوجور میکند.
میگوید: «خب، خوبه! فقط جادو رو از دست نده.»
اصلاً متوجه منظورش نمیشوم. چرا باید همچین کاری کنم؟ احمقانه است.
ادامه میدهم و همهی جادو را از دست میدهم؛ تا پایان دورهی کارشناسی ارشد و چند سال بعدش.
هر دوشنبهشب، کارگاه داگ در خانهاش برگزار میشود. همسر داگ، ایمی، برایمان شام میپزد و در وقت استراحت میخوریم. ما سالاولیها کمی خشک و بیشازحد ادبی هستیم. بیش از اندازه تلاش میکنیم. یک شب داگ ازمان میخواهد تمرینی انجام دهیم: بعد از استراحت، هرکدام باید فیالبداهه داستانی از زندگیمان تعریف کنیم. وحشتزدهایم. داستان واقعی خوبی بلد نیستیم، و برای همین است که این همه داستان دربارهی بچههایی که با تمساحها میخوابند و از این قبیل چیزها مینویسیم. تازه جمعی از همدورهایهایمان هم نشستهاند و قرار است یا با اخم نگاه کنند، یا نخندند، یا خوابشان ببرد. وای! در وقت استراحت بیشازمعمول مشروب میخوریم. و بعد، در کمال ناباوری، همهمان خوب از پس کار برمیآییم. هیچکس نمیخواهد ضایع شود و هرکداممان با گفتن داستانی که واقعاً برایمان جالب است، به صحنه میآییم ــ با صدایی شبیه صدای واقعی خودمان ــ و از همان داشتههایی بهره میگیریم (طنز، کمگویی، اغراق، لهجههای بامزه، یا هر چیز دیگری) که در زندگی روزمره برای مثلاً از مخمصه دررفتن یا دلبردن از کسی به کار میبریم. برای من، انگار چراغی روشن میشود: باید ــ و موظفیم که ــ جالب باشیم. نهتنها مجازیم به فکر مخاطب باشیم، که باید باشیم. کاری که در نوشتن انجام میدهیم، چندان با آنچه همهی عمر انجام دادهایم فرقی ندارد: استفاده از شخصیتمان برای برآمدن از پسِ زندگی. نوشتن یعنی دلربایی، یعنی پیدا کردن و به کار گرفتن و صیقل دادن دلرباییهای ویژهی خود. اینکه بگویی «چراغی روشن میشود» دقیق نیست؛ بیشتر شبیه این است که چراغی تازه نصب میشود. سالها بعد (به پایین نگاه کنید) تازه آن چراغ را روشن خواهم کرد.
باز هم اواخر همان ترم
داگ نقدی ناخوشایند دربارهی یکی از آثارش میگیرد. نگرانیم. آیا یکی از ما بیفکرانه این موضوع را در کارگاه پیش میکشد؟ نه. خودِ داگ پیش میکشد. همان اول کار. میخواهد دربارهاش حرف بزند، چون فکر میکند شاید چیزی در آن باشد که به دردمان بخورد. حرفهایی که برایمان میزند زیباست، صادقانه، شجاعانه، و سراسر سخاوتمندانه. نشانمان میدهد کجا منتقد اشتباه کرده ــ و کجا شاید حق با او بوده. داگ از اهمیت توانایی بیرون کشیدن بخشهای مفید حتی از دل نقدی آزاردهنده میگوید: این مهم است، چون باعث میشود کتاب بعدی بهتر شود. میگوید که آن نقد باعث شد صبح سختی را بگذراند و برایش دشوار بود پشت میز بنشیند و بنویسد، اما با این حال نوشت. میببینیم که او برای ماندن در این راه آمده است. او مبارز است، و ما هم باید همینطور باشیم: باید یاد بگیریم به کارمان احترام بگذاریم، با سرسختی در برابر شکست، با گشودگی، و با دیدن هر رویداد، چه خوب و چه بد، بهعنوان درسی دیگر در مسیر بلندتر.
قبل از این داگ را دوست داشتیم. حالا عاشقش شدهایم.
توبی دانشجویان تحصیلات تکمیلی را به خانه دعوت میکند تا فیلم شبی در اپرا را ببینیم. من بیشتر وقت را صرف تماشای توبی با خانوادهاش میکنم. مشخصاً دوستشان دارد، از وقت گذراندن با آنها لذت میبرد، بهشان محبت میکند. همیشه فکر میکردم نویسندگان بزرگ الزاماً آدمهایی ناسازگار و سختی هستند، ناتوان از عشق واقعی به هرچیز، آنقدر دیوانه و غیرقابلپیشبینی و عذابکشیده که نمیتوانند کسی را عزیز بدارند یا به کسی احترام بگذارند.
با خودم فکر میکنم عجب.
داگ بهترین توصیهای که در عمرم برای نوشتن دیالوگ شنیدهام، بهام میدهد. و نه، اینجا نخواهم گفت چیست. بله، آنقدر خوب است که نمیگویم.
نزدیک پایان همان ترم اول
متوجه میشوم داگ شور و شوقی ذاتی و خارقالعاده دارد برای هر چیز درستی که از ما سر بزند. حتی یک جملهی خوب هم شایستهی ستایش است. هر وقت در مجلهای به داستانی زیبا برمیخورد، با ما به اشتراک میگذارد. اگر کسی موفقیتی به دست آورد، آن را جشن میگیرد. حتی در کسلکنندهترین داستان یک دانشجو هم میتواند چیزی برای تحسین پیدا کند. بارها پیش آمده وقتی از داستانی خوشت نمیآید، با شنیدن حرفهای او، تو هم شروع میکنی به دوستداشتنش ــ همانطور که او میبیند، تو هم بذر چیزی خوب را در آن میبینی. تو و کارت را همانطور که هستی میپذیرد و حاضر است از همان نقطه با تو کار کند. این باعث میشود جرئت بیشتری در کارت پیدا کنی، شجاعتر شوی، و کمتر با حس شکستخوردگی سراغش بروی.
دسامبر 1986
پایان ترم اولمان. دستهجمعی میرویم به شنیدن داستانخوانی توبی در سالن سیراکیوز استیج. آنفلوآنزای وحشتناکی دارد. بهجای کار خودش، سهگانهی «دربارهی عشق» چخوف را میخواند. بیرون برف آرام میبارد و از پشت پنجرهی عظیمی که پشت سرمان است دیده میشود. خواندنش زیباست، عمیقاً لذتبخش است. ناگهان چخوف را میفهمیم: چخوف بامزه است. میتوان هم بامزه بود و هم عمیق. داستان چیزی سفتوسخت و متفکرانه نیست؛ سرگرمی است، سرگرمیِ فعال، از والاترین نوعش. همهی آن مفاهیم لرزهبهانداماندازی که در کلاس یاد گرفتهام ــ تم، پیرنگ، نماد ــ با شنیدن چخوف از زبان توبی از حالت انتزاعی بیرون میآیند: آنها صرفاً ابزارهاییاند برای اینکه مخاطب را عمیقتر تحتتأثیر قرار دهی، روشهایی برای آفریدن معنایی سطح بالا. داستانها و خواندن توبی مفهومی را منتقل میکند که برایم تازه است ــ یا شاید در کلیسای دلگیرِ آکادمی از یاد برده بودم: ادبیات شکلی از مهرورزی به زندگی است. عشقی است به زندگی که به هیئت واژهها درآمده.
مه 1987
من و پائولا در رپید سیتی ازدواج میکنیم. در مراسم میزان قابلتوجهی پول هدیه میگیریم. ماهعسل را در جزیرهی سنت بارت، در ویلایی عجیبوغریب گران، میگذرانیم؛ که اتفاقاً درست کنار ویلایی است حتی گرانتر که «چیچ» ــ از گروه چیچ و چونگ ــ آن را اجاره کرده. همهی پول عروسی را خرج میکنیم. چرا نکنیم؟ بهزودی نویسندگانی پولدار و مشهور خواهیم شد و پول برایمان بیاهمیت میشود.
سپتامبر 1987
کارگاهی با توبی میگذرانم. شبی، کارگاهمان با تمرین پرسروصدای گروه هلهلهچیهای دانشگاه سیراکیوز، که در اتاق بالای سرمان است، مختل میشود. توبی هر لحظه کلافهتر میشود. سرآخر از جمع عذر میخواهد. نگرانیم. در سیراکیوز، گروه هلهلهچیها تقریباً همردهی شهردارند. به این فکر میکنیم که اگر پروفسور وولف با یک بلندگو لهشدهی گروه تشویق روی سرش برگردد چطور دلداریاش بدهیم.
اما نه؛ به جایش خود هلهلهچیها ادب میشوند، با ضبطصوتشان زیر بغل، در حالی که زیرلب فحش میدهند میروند.
توبی مینشیند.
میگوید: «ادامه بدیم.»
احساس میکنیم از اهمیت کاری که انجام میدهیم دفاع شده. احساس میکنیم که، حتی اگر عضوی از فرقهای به حاشیهرانده باشیم، فرقهی ما سرسختتر و مقاومتر از آنهاست، و رهبرش هم خیلی باحالتر است.
ادامهی همان ترم
توبی خوانندهای سخاوتمند و معلمی ذِنوار است. فضیلتهایی که در کلاس و در رفتار و یادداشتهایش و در دیدارهای بعد از کارگاه الگوبرداری میکنم، ظریف و ژرفاند. فضیلتهای مثبت یک داستان از فضیلتهای مثبت نویسندهاش جدا نیست. داستان باید صادق، مستقیم، مهربان و سنجیده باشد. میتواند با بازنویسیهای پیدرپی، قدرتی بیش از آنچه حجمش میطلبد پیدا کند. داستان میتواند بستهای فشرده از انرژی باشد، و در واقع هرچه فشردهتر و سنجیدهتر، پرقدرتتر.
داستان درخشانش، میلر دیگر، در آتلانتیک چاپ میشود. میخوانم و دوستش دارم. باورم نمیشود کسی که این داستان را نوشته میشناسم، و او هم مرا میشناسد. به ساختمان هال آو لنگویجز میروم و پیدایش میکنم، همان مردی که آن داستان را نوشته. چه میکند؟ با دانشجویی حرف میزند؟ دارد داستانی را برای کلاس فردا کپی میکند؟ یادم نیست. اما همانجاست: هم نویسنده، هم شهروند. نمیدانم چرا اینهمه رویم تأثیر میگذارد ــ شاید چون همیشه فکر میکردم نویسنده مدام در خلسه میگردد، بیادب است، و تحت تأثیر قدرت کلمات خودش به بدرفتاری کشیده میشود. اما اینجا نویسندهی داستانی عالی را میبینم که دارد راه میرود، و مهربان است. یاد جملهی فلوبر میافتم: «مثل بورژوا زندگی کن و یک مثل نیمهخدا بیندیش.» آن زمان دقیقاً نمیدانم بورژوا چیست، یا نیمهخدا یعنی چه، اما الان اینجوری میفهممش: «مثل یک آدم عادی زندگی کن، مثل یک دیوانه بنویس.»
توبی برایم نمونهای از قدرت فروخورده است، یا بهتر بگویم: قدرت هدایتشده. نه لزومی به لودگی هست، نه به نمایشهای دراماتیک؛ همهی قدرت شخصیِ قابلتوجهش را در زمان مناسب، صرف هدفی شایسته میکند.
دسامبر 1987
پائولا چهار ماهه باردارِ اولین فرزندمان است. هنوز نه ثروتمندیم و نه مشهور. وقتی در داکوتای جنوبی، مهمان خانوادهی پائولا هستیم، زودتر از موعد درد زایمان سراغش میآید. دکترش خبر خوب/بدی دارد. خبر خوب: فکر میکند میتواند بچه را نجات دهد. خبر بد: پائولا باید تا زمان زایمان که قرار است مارس باشد در تخت بماند و بلند نشود.
به استادهایم در سیراکیوز نامه مینویسم و قول میدهم کارها را با پست برایشان بفرستم. سعی میکنم همین کار را بکنم. مثل دیوانهها میخوانم و مینویسم. نگران و حواسمپرت، مدام بین کتابخانهی رپید سیتی، خانه و ادارهی پست در رفتوآمدم. سرانجام داگ بهام زنگ میزند. میترسم زنگ زده باشد که بگوید این روش جواب نمیدهد و باید انصراف بدهم و بورسیهام را پس بدهم. اما نه. زنگ زده بگوید فکر میکند بیش از حد نگران کلاس اویم. میگوید: «کافیه، قبول شدی، بس کن، وقت بیشتری با پائولا بگذرون. همین مهمه، این اون چیزیه که سالها بعد به یاد میآری.»
و من هم همین کار را میکنم.
مارچ 1988
دختر اولمان به دنیا میآید. زندگی بهطرز خوشایندی آشفته میشود. از نظر هنری، همچنان جادو را از دست دادهام و داستانهایی مینویسم که در آنها شبیه نیک آدامز هستم، اما در سوماترای اندونزی. شخصیت داستان نسخهای کموبیش درلفافه از خودم است، زمانی که در صنعت نفت کار میکردم و اگر بیشتر شبیه نیک آدامز بودم. فهمیدی؟ آنقدر هم بیشعور نیستم که اسم خودم را «نیک» بگذارم. بهجایش اسمم را میگذارم «کیسی». یا گاهیاوقات، وقتی کاملاً از ریتم افتادهام «ویک». یکوقتهایی هم که خیلی سردرگمم «برنارد کیسی». کیسی/ویک/برنارد کیسی همیشه خاموش و از دور، شاهد بیرحمیهای کوتهفکرانه و یا منحط است و در نهایت، خودش هم به آنها میپیوندد، چون روزگار اینچنین فاسد است و ما هم ــ نه «نسل گمشده»، که بیشتر چیزی شبیه «نسل سرگردان» ــ این چنینیم. بههرحال، در پایان داستانهایم، کیسی/ویک/برنارد کیسی، بعد از انجام کاری خطا، معمولاً افسرده به کنار رودخانه میرود تا با احساس بدی بایستد و جملهای به ذهنش بیاید که قرار است حکم کشفوشهودی داشته باشد. گاهی هم چیزی در جهان طبیعی استعارهای از حالت روحی ویک میشود:
ویک به یاد روستایی در اندونزی افتاد که همین چند لحظه پیش، از سر بازیگوشی، به آتش کشیده بود. حس بدی داشت. کنار رودخانه، حالش خراب شد.
در رودخانه، خرطوم فیلی آویزان بود.
عنوان چنین داستانی میتواند این باشد: «برکرانههای تاریک رودخانهی غمگین مصیبتزده.»
مه 1988
جلسهی نهایی صحبت دربارهی پایاننامهام با داگ است. پایاننامهام، با عنوان تازهی «بر کرانههای مصیبتزدهی رودخانهی تاریک غمگین: داستانها»، افتضاح است. قرارمان در کافهتریا دانشگاه است. اگر فیلی آنجا بود، خرطومش بهغایت آویزان میبود. در طول دو سال حضورم در سیراکیوز، هرچه توانستهام کردهام، اما زیر فشار احاطهشدن با نویسندگان خوب، دستوپایم را گم کردهام و همهی شور و انرژی ازکارم رفته ــ واقعاً جادو را از دست دادهام و شدهام واقعگرایی بیرمق، محتاط و بد. قبل از جلسه وحشتزدهام. میدانم کار خوبی انجام ندادهام، اما نمیخواهم این را بشنوم. و در عین حال هم نمیخواهم بشنوم کاری که میدانم بد است، خوب بوده.
کاری که داگ در این جلسه برایم میکند، احترام گذاشتن به من است، با پرهیز از مبالغه دربارهی پایاننامهی مزخرفم. یادم نیست دقیقاً چه گفت، اما یادم هست چه نگفت، چیزی شبیه: «عالی بود، فوقالعاده کار کردی، این قابل چاپه، جهان ما رو تکون دادی! فیله رو هم خیلی دوست داشتم.» نظریهای هست که عزتنفس یعنی دریافت تأیید از جهان بیرون مبنی بر اینکه برداشتهای ما اساساً درستاند. کاری که داگ در این جلسه میکند این است که عزتنفسم را بالا میبرد، چون برداشت من از کارم را تأیید میکند: کاری که کردهام بد است. یا بدتر: بیخاصیت است. این برایم روحیهبخش است ــ حتی رهاییبخش ــ که نظرم دربارهی کارم تأیید شود. لازم نیست وانمود کنم بد، خوب است. آزاد میشوم که رهایش کنم و پیش بروم و سعی کنم کاری بهتر انجام بدهم. بیشترین حسی که دریافت میکنم این است: احترام. داگ این حس را منتقل میکند که نویسنده و آدم بهاندازهی کافی خوبی هستم که بتوانم با خونسردی این خبر نهچندان خوش را بپذیرم و ادامه بدهم. چند صفحهی بد، پایان دنیا نیست.
اوت 1988
فارغالتحصیل میشوم و شغلی بهعنوان نویسندهی فنی در یک شرکت داروسازی پیدا میکنم. شبها از مسیر آزمایشگاههای طبقهی پایین که محل آزمایش روی حیوانات است، بیرون میروم. یک شب چندین سگ بیگل را میبینم که از بندهایی آویزان بودند تا صبح جراحی شوند. آنها را در این بندها گذاشتهاند تا ضربان قلبشان پایین بماند. اما بهنظر من، آویزان ماندن آنها در تاریکی شب نتیجهای عکس خواهد داشت. ولی کار من پرسیدن چراییاش نیست؛ خانوادهی کوچکی دارم که باید خرجشان را بدهم.
شببهخیر سگها، خیلی متأسفم.
1988 یا همان حولوحوش
در سفری به سیراکیوز، صدای توبی را میشنوم که با یکی از پسرانش خداحافظی میکند. میگوید: «خداحافظ، عزیزم.»
هرگز این صحنه را فراموش نمیکنم؛ مردی قدرتمند که پسرش را «عزیزم» خطاب میکند.
انگار هزار پنجره یکباره در ذهنم باز میشوند. این که پسرت را «عزیزم» صدا بزنی، قدرتمند است؛ این که جهان را عزیز ببینی، قدرتمند است؛ این که همیشه بکوشی همهچیز را عزیز ببینی، قدرتمند است. توبی مردی قدرتمند است: در هیبت و ظاهرش، در تجربههایش، در کاریزمایش. اما انگار همهی این قدرت در نهایت به مهربانی ختم شده است. انگار هدف قدرت، رساندن انسان به سطوح بالاترِ مهربانی است.
اوت 1990
دختر دوممان به دنیا میآید. شادتر از همیشهایم، فقیرتر از همیشه، و سرشلوغتر از همیشه. رسماً هنوز نویسندهی فنیام، اما حالا در یک شرکت محیطزیستی کار میکنم. در عمل، کاری که انجام میدهم چندان نویسندگی فنی نیست، بلکه بیشتر کپی گرفتن از گزارشهاست. حوزهی تخصصیام: آماده کردن جلد آنها. سعی میکنم سر کار بنویسم، اما کمکم به این نتیجه رسیدهام که نهتنها دنیا از اینکه دیگر هرگز چیزی ننویسم، اندوهگین نخواهد شد، بلکه حتی شاید ترجیحش این باشد.
سپتامبر 1990
بالاخره از حالت نیک آدامز بیرون میآیم و داستانی مینویسم که فکر میکنم ممکن است خوب باشد. وقتی تمامش میکنم، مثل یک صحنهی فیلم، صدای توبی را در ذهنم میشنوم که میگوید: «جادو رو از دست نده.» البته، البته، بالاخره میفهممش! همهی این سالها داشتم جادو را از دست میدادم! حرف توبی در آن مهمانی، بعد از این همه سال، ناگهان مثل یک لحظهی آموزشی پنهان جلوه میکند، تأییدی بر اینکه این جهشی که کردهام واقعی است.
بهدنبال گرفتن تأیید، داستان را برای توبی میفرستم. آیا سرش شلوغ است؟ سه فرزند دارد، برنامهی تدریسش پر است، در حال نوشتن کتاب تازهای است؟ بله. آیا با این حال، داستان را میخواند و کمتر از یک هفته بعد نامهای سخاوتمندانه میفرستد که تأیید میکند در مسیر درستیام؟
بله.
1996
کتاب اولم منتشر میشود. توجه کنید که بین این یادداشت و یادداشت قبلی، شش سال فاصله است. تمام این مدت بهعنوان نویسندهی فنی کار کردهام. یکی از رؤسایم همهی این سالها صدایم میزند «جورجمَن.»
اَه.
1997
حالا خودم در سیراکیوز تدریس میکنم. با توبی و آرتور فلاورز داریم پروندههای پذیرش آن سال را میخوانیم. توبی تکتک صفحههای هر داستان را در هر پرونده میخوانَد، حتی آنهایی که تقریباً مطمئنیم رد میشوند، و هرگز از پیدا کردن یک لحظهی زیبا کوتاه نمیآید، حتی اگر آن لحظه در آخرین صفحهی آخرین داستان یک پروندهی محکوم به شکست باشد. میگوید: «اون توصیف قشنگ قایق بادبانی حدود صفحهی بیستونهی بخش سوم رو یادتونه؟» و من و آرتور میگوییم: «امم... آره... قایق خیلی خفنی بود.» توبی یکجور حافظهی تصویری نسبت به داستانها دارد، و چنان عشقی به این قالب که کیفیت خوب، فارغ از هر جا که پدیدار شود یا هر چیز دیگری که دوروبرش باشد، شور و شوق را در او برمیانگیزد. باز همان درس همیشگی: آموزش خوب بر پایهی سخاوت روح استوار است.
1988
توبی به استنفورد رفته. من و پائولا خانهی توبی و کاترین را در خیابان اسکات میخریم. سورتمهای در گاراژ هست که مابهازای واقعی سورتمهی داستان «زنجیر» است. روی بخشی از گچبریهای دیوار، نمودار قد بچههایش را با مداد علامت زده. در زیرزمین، روی میز کار، با خط بچگانهی خرچنگقورباغهای با مدادشمعی نوشته شده: مرگ بر جمهوریخواهان!
شبی روی ایوان تاریک جلوی خانهی تازهمان نشستهام. زوجی از آنجا رد میشوند. مرا نمیبیند که در سایه نشستهام.
زن میگوید: «وای، توبی! عجب مرد نازنینی.»
به خودم یادآوری میکنم: جوری زندگی کن که وقتی همسایهها ماهها بعد از رفتنت از جلوی خانهات رد میشوند، نتوانند جلوی خودشان را بگیرند که چیز محبتآمیزی نگویند.
1999
در دانشگاهی که حالا داگ آنجا تدریس میکند، جلسهی داستانخوانی دارم. در مهمانی بعد از برنامه، یکی از دانشجویان نویسندگی را میبینم که آن دوروبر پرسه میزند، انگار میخواهد چیزی بهام بگوید. بالاخره، وقت رفتن، جلو میآید و میگوید میخواهد اتفاقی را برایم تعریف کند. آنچه بهتازگی برایش اتفاق افتاده فجیع و پرخشونت است و مشخصاً هنوز از شوک آن بیرون نیامده. نمیدانم چه جوابی بدهم. هرچه جزئیات بیشتر میشود، ناخودآگاه نگاهم به سمت داگ میرود، انگار بخواهم بگویم: میتوانی مرا از این وضعیت نجات بدهی؟ آنچه از رفتار داگ میبینم، در ذهن و قلبم مینشیند و تا همیشه به عنوان درسی و تذکری باقی میماند: داگ با نگاهی سراسر توجه، محبت، تمرکز، عشق ــ یا هر عنوانی که بخواهی بر آن بگذاری ــ به شاگردش چشم دوخته است. او با همین توجه، جایی برای روایت او میسازد ــ به او اجازه میدهد قصهاش را بگوید و با همین گوش دادن روایتش را تأیید میکند. من چه میکنم؟ همان کاری را میکنم که بارها و بارها در شاگردیِ نویسندگیام از آن سود بردهام: تا جایی که میتوانم از داگ تقلید میکنم. رو به دختر میکنم و سعی میکنم ناراحتیام را کنار بگذارم و تمام تلاشم را بکنم تا همانقدر عمیق و دقیق گوش بدهم که داگ گوش میدهد. این لحظه را همچون درسی عینی به یاد دارم، درسی از آنچه من منش داگ میدانم: مهربان باش، توجه کن، و با سخاوت رفتار کن.
2000
توبی برای جلسهی داستانخوانی به سیراکیوز برمیگردد. داستان گلوله در مغز را در سالنی میخوانَد که حتی جای ایستادن هم کم است. بعد از تمام شدن داستان، سکوتی حکمرفا میشود؛ همه مبهوتاند و نگاهها پر از تحسین است ــ کموبیش شبیه لحظهای بعد از آتشبازی، درست قبل از آنکه فریادها بلند شوند. به پائولا نگاه میکنم. چشمانش پر از اشک است. چشمان من هم. بعدتر به این نتیجه میرسیم که این اشکها، اشکِ قدردانیاند. احساس میکنیم چقدر خوشبختیم که چنین انسانی در این دنیا وجود دارد، و بخت آن را داشتهایم که راهمان به او بیفتد و شاگردش باشیم. شناختن او کمکمان کرده است تا به نسخههای بهتری از خود بدل شویم: بزرگمنشتر باشیم و کمتر خودخواه. این همان معنای «الگو» است: کسی که با تجسمِ آرام و بیهیاهوی فضیلتهای مثبت، باعث میشود خودت هم به آنها میل پیدا کنی.
در بخش پرسش و پاسخ، کسی از توبی میپرسد اگر نویسنده نمیشد چه کار میکرد؟
مکثی طولانی و پر از سرگشتگی.
بالاخره میگوید: «خیلی غمگین میشدم.»
صدایی در سالن میپیچید که معنایش میشود: «ما هم همینطور.»
و در جمعبندی
چرا ما اینقدر معلمان نویسندگیمان را دوست داریم؟ چرا سالها بعد با چنین قدردانیای به یادشان میآوریم؟ فکر میکنم چون آنها درست وقتی میرسند که بیش از هر زمان دیگری بهشان نیاز داریم؛ وقتی که جوان و آسیبپذیریم و با ترسولرز به این حرفه نزدیک میشویم ــ حرفهای که فرهنگمان چندان ارجی برایش قائل نیست، اما ما تازه داریم به آن دل میبندیم. معلمها قدرت خیلی زیادی دارند. میتوانند ما را مسخره کنند، نادیده بگیرند، از ما نردبانی بسازند برای بالا رفتن خودشان. اما معلمهای ما، اگر خوب باشند، بهجای آن کاری تقریباً مقدس انجام میدهند؛ کاری که هرگز فراموشش نمیکنیم: ما را جدی میگیرند. ما را مثل اعضای تازهی انجمن میپذیرند. داستانهای نهچندان درخشانمان را، حرفهای کممایهمان را، نظریههای زیباییشناسانهی متزلزلمان را، فیگور گرفتنهایمان را تاب میآورند، چون خودشان هم زمانی در آن نقطه بودهاند.
ما میگوییم: فکر کنم میخواهم نویسنده شوم.
آنها میگویند: آفرین. ادامه بده.
منبع: مجلهی نیویورکر، اکتبر 2015